از دور خیره اش بودم؛ مدام در حال بوسیدن بود، لب هایش که خسته شد، دوید و آمد کنارم نشست. طفلک لب هایش خشک شده بود از آن همه بوسه.انگشت در دهان کردم و به آن ها کشیدم.
پرسیدم: چه می کنی؟
گفت: بوسه هایش را می خرم.
موقع رفتن به تمامی در های امام زاده دست کشیدم، همگی تر بودند.
سلام.. دیروز این خبر رو نوشتم . گفتم آدم بشینه ۴سال درس بخونه .. بعد این جوری شه
http://sokkan.ir/Post-180.aspx
بیان بدزدنت
زندگانی شعله می خواهد
صدا سر داد
عمو نوروز
شعله ها را هیمه باید روشنی افروز
کودکانم داستان ما ز آرش بود
او به جان خدمتگزار باغ آتش بود
روزگاری بود
روزگار تلخ و تاری بود
بخت ما چون روی بد خواهان ما تیره
دشمنان بر جان ما چیره
سنگر آزادگان خاموش
خیمه گاه دشمنان پر جوش
دشمنان بگذشته از سر حد و از بارو
باغهای آرزو بی برگ
آسمان اشکها پر بار
انجمن ها کرد دشمن
رایزنها گرد هم آورد دشمن
تا به تدبیری که در نا پاک دل دارند
هم به دست ما شکست ما بر اندیشند
نازک اندیشانشان، بی شرم
که مبادشان دگر روز بهی در چشم
یافتند فسونی را که می جستند
چشمها با وحشتی در چشم خانه هر طرف را جستجو می کرد
این خبر را هر دهانی زیر گوشی بازگو می کرد
آخرین فرمان
آخرین تحقیر
مرز را پرواز تیری میدهد سامان
گر به نزدیکی فرود آید
خانه هامان تنگ
آرزومان کور
ور بپرد دور
تا کجا؟ تا چند؟
آه ... کو بازوی پولادین و کو سر پنجه ایمان
لشکر ایرانیان در اضطرابی سخت درد آور
دو دو و سه سه به پچ پچ گرد یکدیگر
کودکان بر بام
دختران بنشسته بر روزن
مادران غمگین کنار در
کم کمک در اوج آمد پچ پچ خفته
خلق چون بحری بر آشفته
بجوش آمد
خروشان شد
بموج آمد
و برش بگرفت و مردی چون صدف از
سینه بیرون داد
منم آرش
چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن
منم آرش سپاهی مرد آزاده
به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را
اینک آماده
میجوییدم نسب
فرزند رنج و کار
گریزان چون شهاب از شب
چو صبح آماده دیدار
مبارک باد آن جامه که اندر رزم پوشندش
گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش
درین پیکار
در این کار
دل خلقی است در مشتم
امید مردمی خاموش هم پشتم
کمان کهکشان در دست
کمانداری کمانگیرم
شهاب تیزدو تیرم
ستیغ سر بلند کوه مأوایم
به چشم آفتاب تازه رس جایم
مرا تیر است آتش پر
مرا باد است فرمانبر
پس آنگه سر بسوی آسمان بر کرد
به آهنگی دگر گفتار دیگر کرد
در ودای واپسین صبح، ای سحر بدرود
که با آرش تو را آخرین دیدار خواهد بود
به صبح راستین سوگند
به پنهان آفتاب مهر بار پاک بین سوگند
که آرش جان خود در تیر خواهد کرد
پس آنگه بی درنگی خواهدش افگند
نیایش را، دو زانو بر زمین بنهاد
بسوی قله ها دستان زهم بگشاد
برآ، ای آفتاب، ای توشه امید
برآ ای خوشه خورشید
تو جوشان چشمه ای، من تشنه ایی بی تاب
برآ سریز کن، تا جان شود سیراب
چو پا در کام مرگی تند خو دارم
چو در دل جنگ با اهریمنی پرخاشجو دارم
به موج روشنایی شستشو خواهم
ز گلبرگ تو، ای زرینه گل، من رنگ و بو خواهم
زمین خاموش بود و آسمان خاموش
تو گویی این جهان را بود با گفتار آرش گوش
دشمنانش در سکوتی ریشخند آمیز، راه وا کردند
کودکان از بامها او را صدا کردند
مادران او را دعا کردند
پیر مردان چشم گرداندند
دختران، بفشرده گردنبندها در مشت
همره او قدرت عشق و وفا کردند
آرش اما همچنان خاموش
از شکاف دامن البرز بالا رفت وز پی او
پرده های اشک پی در پی فرود آمد
شامگاهان
راهجویانی که می جستند آرش را بروی
قلعه ها، پیگیر
باز گردیدند،
بی نشان از پیکر آرش
و با کمان و ترکشی بی تیر
آری، آری جان خود در تیر کرد آرش
کار صدها صد هزاران تیغه شمشیر کرد آرش
تیر آرش را سوارانی که می راندند بر جیحون
بدیگر نیمروزی از پی آن روز
نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند
و آنجا را، از آن پس
مرز ایرانشهر و توران باز نامیدند
سیاوش کسرایی
زندگی همانند راهرویی ست که ادم توش قدم میزنه واسه پیدا کردن اتاقی خالی. هر دری رو که میزنه به یه اشتباه دیگه برمیخوره . خیلی به ندرت پیدا میشه که ادمی بتونه به اتاق خودش برسه. واقعا سخته خیلی ام سخته.............!!
راستی طلای ساعی هم مبارک | دیر بود ولی خوب شد
چند روز پیش بیوه زن همسایه را بادوست پسر فشن مادرم غافلگیر کردم و مشتشان پیش من باز شد. من هم به روی خودم نیاوردم.
http://righthook.blogfa.com/
فیلم «مجموعه دروغ ها» با بازی گلشیفته فراهانی، لئوناردو دی کاپریو و راسل کرو
سلام . عرض بشه خدمت دوستان مهربون که بالاخره ما نیز به ضمره (زمره-ذمره ..؟؟؟) خروس ها و یا مرغ ها پیوستیم و ما نیز بلی
مراسمم خوب بود .. فقط مهربونی و خوشحالی موج میزد .. هیچ وقت خانومم رو انقدر خوشحال ندیده بودم .. سر دلم موند این دیالوگ امین حیایی تو فیلم نقاب رو بگم که نشد ...
- دختره بعد که مراسم تموم میشه میزنه زیر گریه .. بعد امین حیایی بهش میگه چی شدی؟نکنه پشیمون شدی؟
خانوم ما فقط می خندید .. نه گریه شوقی .. نه چیزی
فواید جالب ازدواج کردن |
|
عاشقی تاریخ نداره
امروز دوستم مهدی ازم پرسید : فکر می کنی به اونچه می خواستی رسیدی ؟
منم فکر کردم . در عرض ۵ ثانیه اینا اومد تو فکرم.
منهای اون تریلی کنترلی که آرزوی بچه گیم بود
منهای خط اینترنت پرسرعت توی یه مزرعه سبز که روبروش هم ساحل داره
منهای لب تاپ سونی فول کش خوف که به اون اینترنت اه وصله
به علاوه همسر مهربان و صبوری که خدا بهم داده
آره .. با افتخار میگم ... نه ...... داد می زنم که آره من رسیدم
این زنها نیستن که عجیبن
بلکه ما مردها فکر می کنیم اونا عجیبن؟
دوشیزه مکرمه
خانم ............
آیا حاضرید با مهریه معلوم
- 1387 سکه تمام بهار آزادی به نیت سال نوآوری و شکوفایی
-14 شمش طلا به نیت 14 معصوم
-۵ بار سفر مبارک حج به نیت پنج تن
-۱۲۴۰۰۰ شاخه نبات به نیت ۱۲۴۰۰۰ پیغمبر
-...............
-...............
به عقد دایم آقای .............. درآورم ؟
عروس :
(ای بابا ، کجای کاری ؟ تازه عروس رفته گل بچینه)
او گفت ؛
اگه کسی پیدا شد که تونست با یخ ؛ روی خورشید بنویسه ؛
دوست دارم
بدون که از من بیشتر دوست داره.......
مردی که نیروی عشق را سرسری گرفته بود روزی بهنگام عبور از کوچه باریکی ؛ گرفتار عشق شد........
عشق ؟
---- یک جفت چشم خوش نگاه ؟
---- نه...
----غلبه احساسات رقیق ؟
---- نه...
---- موقعیت کوچه ؟
---- نه...
.........
مرد
با زن سالها زندگی کرد و ظاهری آرام داشت اما هروقت از آن
کوچه می گذشت ؛ دلش می خواست همان روز ؛ همان ساعت ؛ همان عشق اما
نه همان زن باشد........