شبدر

شبدر

شبدر

شبدر

بوس

از دور خیره اش بودم؛ مدام در حال بوسیدن بود، لب هایش که خسته شد، دوید و آمد کنارم نشست. طفلک لب هایش خشک شده بود از آن همه بوسه.انگشت در دهان کردم و به آن ها کشیدم.

پرسیدم: چه می کنی؟

گفت: بوسه هایش را می خرم.

موقع رفتن به تمامی در های امام زاده دست کشیدم، همگی تر بودند.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد