نمی دونم فیلم ( one missed call ) رو دیدی یا نه. یه نفرین هست که میاد یکی رو می کشه و بعد از شماره همون طرف به نفر بعدی که می خواد بره سراغش زنگ میزنه و صحنه کشته شدن اش رو از پشت موبایل براش پخش می کنه. حالا فکر کن ، من ساعت 3 دارم میرم بخوابم از موبایل بابام بهم زنگ می خوره گوشی رو که ورداشتم می بینم یکی داره میگه : خخخخخخخوووورررر پففففف ، خخخخخخخوووورررر پففففف . منم کپ کرده بودم . گفتم خدا این کیه
رفتم می بینم
بابام دستش رفته روی موبایلش به آخرین نفری که تو لیستش بوده زنگ می زنه...
اومدم بخورمت ..... هو هاااا ها ها
همه چیز به ما بستگی دارد در زندگی هر کدام از ما ممکنه فراز و نشیبهای بسیار زیادی
وجود داشته باشه. ممکنه بعضی وقتها ما دچار مشکلاتی بشیم که اکثراً خودمون
اونها رو رقم زدیم و زمانیکه با اونها دست و پنجه نرم میکنیم ممکنه شکست
بخوریم و این شکست رو دست تقدیر و سرنوشت و ... بدونیم. در صورتیکه اصلاً
اینطور نیست. بلکه خود ما همه کارها رو انجام دادیم. بهتره توی زندگیمون
همیشه قدر اون چیزی که هستیم رو بدونیم و همه تلاشمون در این باشه که روز
به رزو بهتر بشیم. لئوناردو داوینچی به هنگام کشیدن تابلوی شام آخر، دچار مشکل
بزرگی شد. او میبایست نیکی را به شکل ((عیسی)) و بدی را به شکل ((یهودا
)) یکی از یاران عیسی که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند، تصویر
میکرد. کار را نیمه تمام رها کرد تا مدلهای آرمانیاش را پیدا کند. روزی
در یک مراسم همسرایی، تصویر کامل مسیح را در چهره یکی از جوانان همسرا
یافت. جوان را به کلیسا دعوت کرد و تابلو را به او نشان داد. سپس جوان را
به کارگاهش برد و از چهرهاش اتودها و طرحهایی برداشت.
سه سال گذشت، تابلو شام آخر، تقریباً تمام شده بود اما داوینچی هنوز برای یهودا مدل مناسبی پیدا نکرده بود. کاردینال مسئول کلیسا کمکم به او فشار آورد که نقاشی روی دیوار را زودتر تمام کند. نقاش، پس از روزها جستجو، جوان شکسته و ژندهپوش و مستی را در جوی آبی یافت.
از دستیارانش خواست او را به کلیسا بیاورند، چون دیگر
فرصتی برای طرح برداشتن از او نداشت. گدا را که درست نمیفهمید چه خبر است
به کلیسا آوردند. دستیاران داووینچی سرپا نگهش داشتند و در همان حالت،
داوینچی از خطوط بیتقوایی، گناه و خودپرستی که به خوبی بر آن چهره نقش
بسته بود، طرحی کشید.
وقتی کار تمام شد، گدا که دیگر مستی از سرش پریده بود،
چشمهایش را باز کرد و نقاشی پیش رویش را دید و با آمیزهای از شگفتی و
اندوه گفت:
- ((من این تابلو را قبلاً دیدهام))
داوینچی شگفت زده پرسید:
- ((کجا؟))
- سه سال پیش، قبل از اینکه همه چیزم را از دست
بدهم، زمانی که در یک گروه همسرایی آواز میخواندم و زندگی زیبایی داشتم،
هنرمندی از من دعوت کرد تا مدتی نقاشی چهره عیسی بشوم.
جوانی که روزی از چهره اون داوینچی نیکویی رو کشیده بود
تونست خودش رو به جایی برسونه که تبدیل به تاریکی و زشتی بشه. ما انسانها
خیلی وقتها به خاطر اینکه دوست داریم خودمون رو با دیگران مقایسه بکنیم و
یا حتی خودمون رو کمتر از اونها بدونیم و سعی کنیم کارهای اونها رو انجام
بدیم، خودمون رو از دست میدیم. کمی به اون چیزی که خدا ما رو برای اون
آفریده فکر کنیم. قدر اون چیزی که هستیم رو بدونیم.
حرفم رو با یک بیت شعر و چند جمله تموم میکنم:
مولوی:
ساعتــی میزان اینی، ساعتــی میـــــــــــزان آن
یک نفس میزان خود باش تا شوی موزون خویش
ما سه چهارم از اصالت وجودی خود را به قیمت شبیه شدن به دیگران از دست میدهیم.
به دنیا آمدهای، درست مانند کتابی باز و نانوشته، باید سرنوشت خود را رقم زنی، خود و نه کس دیگر.
خالق سرانجام خود باش. همچون بذر بمانی و بمیری اما میتوانی گل باشی و بشکفی، میتوانی درخت باشی و ببالی.
شاد و پیروز باشید
موزو انشا : عزدواج! هر وقت من یک کار خوب می کنم مامانم به من می گوید بزرگ که شدی برایت یک زن خوب می گیرم. تا به حال من پنج تا کار خوب کرده ام و مامانم قول پنج تایش را به من داده است. حتمن ناسرادین شاه خیلی کارهای خوب می کرده که مامانش به اندازه استادیوم آزادی برایش زن گرفته بود. ولی من
مؤتقدم که اصولن انسان باید زن بگیرد تا آدم بشود ، چون بابایمان همیشه می گوید مشکلات انسان را آدم می کند. در
عزدواج تواهم خیلی مهم است یعنی دو طرف باید به هم بخورند. مثلن من و
ساناز دختر خاله مان خیلی به هم می خوریم. از لهاز فکری هم دو طرف باید به
هم بخورند، ساناز چون سه سالش است هنوز فکر ندارد که به من بخورد ولی
مامانم می گوید این ساناز از تو بیشتر هالیش می شود. در عزدواج سن و
سال اصلن مهم نیست چه بسیار آدم های بزرگی بوده اند که کارشان به تلاغ کشیده شده و چه بسیار آدم های کوچکی که نکشیده شده. مهم اشق است ! اگر اشق باشد دیگر کسی از شوهرش سکه نمی خواهد و دایی مختار هم از زندان در می آید. من تا حالا کلی سکه جم کرده ام و می خواهم همان اول قلکم را بشکنم و همه اش را به ساناز بدهم تا بعدن به زندان
نروم. مهریه وشیر بلال هیچ کس را خوشبخت نمی کند. همین خرج های ازافی باعث می شود که زندگی سخت بشود و سر خرج عروسی دایی مختار با پدر خانومش حرفش بشود. دایی مختار می گفت پدر خانومش چتر باز بود.خوب شاید حقوق چتر بازی خیلی کم بوده که
نتوانسته خرج
عروسی را بدهد. البته من و ساناز تفافق کرده ایم که بجای شام عروسی چیپس و
خلالی نمکی بدهیم. هم ارزان تر است ، هم خوشمزه تراست تازه وقتی می خوری
خش خش هم می کند! اگر
آدم زن خانه دار بگیرد خیلی بهتر است و گرنه آدم مجبور می شود خودش خانه
بگیرد. زن دایی مختار هم خانه دار نبود و دایی مختار مجبور شد یک زیر
زمینی بگیرد. می گفت چون رهم و اجاره بالاست آنها رفته اند پایین! اما
خانوم دایی مختار هم می خواست برود بالا! حتمن از زیر زمینی می ترسید .
ساناز هم از زیر زمینی می
ترسد برای همین هم برایش توی باغچه یک خانه درختی درست کردم. اما ساناز از آن بالا افتاد و دستش شکست. از آن موقه خاله با من قهر است. قهر
بهتر از دعواست.آدم وقتی قهر می کند بعد آشتی می کند ولی اگر دعوا کند بعد
کتک کاری می کند بعد خانومش می رود دادگاه شکایت می کند بعد می آیند دایی
مختار را می برند زندان! البته زندان آدم را مرد می
کند.عزدواج هم آدم را مرد می کند، اما آدم با عزدواج مرد بشود خیلی بهتر است! این بود انشای من
فروردین ماه: هیچگاه دشمنی را کوچک نگیرید چرا که به صد سال یک دوست آید بدست به یک روز دشمن توان شصت کرد. همین بیت را در تیررس نگاهتان قرار دهید که یک بیت است و هزاران پند. از بدترین آلام معنوی حسادت است و کسی که حسد میورزد هرگز رنگ سعادت و آرامش را نخواهد دید. همه چیز را از خداوند متعال بخواهید. با کوچکترین اتفاقی از کوره در نروید چرا که نخستین قدم برای حل مشکلات تسلط بر خویشتن است.
اردیبهشت ماه: یقین داشته باشید که زندگیتان پر از موفقیت خواهد شد. روال زندگیتان عادی است و این امر به شما کمک میکند. به یاد داشته باشید کاری که امروز باید آنرا انجام دهید به فردا موکول نکنید. موفثیتی بزرگ انتظار شما را میکشد.
خرداد ماه: دلی از سوی شما رنجیده میشود آنرا بدست آورید صله ارحام را نادیده نگیرید. یک نامه بدستتان میرسد که اهمییت زیادی برای شما دارد. روز خوبی را پشت سر میگذارید.
تیر ماه: در کار خود استوار باشید که شما را دز اهدافتان یاری میدهد. ارتباط خود را براحتی از بین نبرید که برقرار کردن آن براحتی نمی باشد. اگر قصد دارید برای آشتی پا پیش بگذارید صبر نکنید و هرگز خود را سرزنش نکنید. یک موفقیت کاری در انتظار شماست.
مرداد ماه: کارهایتان را نظم و ترتیب بدهید. تا آخر راه میروید ولی نمیدانید بعد چرا سست میشوید. خیلی به مادیات دل نبندید. تا به حال زندگی موفقی داشتید. آینده ای بسیار درخشان در انتظار شماست. کسانی که چشم امیدشان هستید را نا امید نکنید.
شهریور ماه: یکی امروز را میبیند یکی فردا را. یکی به سود فعلی میاندیشد یکی به سعادت آینده. یکی افق دید وسیعی دارد ولی هر دو به منافع میاندیشند. به نظر میآید شما نفر دوم هستید. هر قدر کاری را به تاخید بیاندازید همان قدر دشوار تر میشود. کلید خوشبختی در دست شماست و از آن غافلید.
مهر ماه: دوست خوبم! بیایید نشاط و شادی زندگیمان را پاس بداریم. البته با تفاهم نه با لجاجت و کله شفی. موفقیتهای خوب بسیاری در انتظار شماست. کمی حوصله به خرج دهید. مورد توجه خاص و عام هستید و به جهت داشتن اخلاق پسندیده باید قدر آنرا بدانید.
آبان ماه: پوزش خواستن به گرم شدن روابط کمک میکند. به هیچ وجه از آینده ترسی به دل راه ندهید. نگرانی شما را از کار باز میدارد. آرزوهایی که در دل دارید به زودی عملی خواهد شد. ورزش را فراموش نکنید.
آذر ماه: به نظر میرسد که دل را به دریا زده اید. مرحبا ! هیچگاه برای شخصیت خود خواری نخواهید. در اندوه آنچه از داده اید نباشید چون دوباره آنرا بدست می آورید. پشتکار شما زبانزد همه است. دلتان کمی گرفته، زندگی را بر خود حرام نکنید. افقی روشن در انتظار شماست.
دی ماه: خود را باور کنید اما مغرور نشوید. با زندگی همچون سفری دلپذیر برخود کنید و آنرا از حالت سکون درآورید. کدورتها را کنار گذارید. درهای شانس به رویتان باز است و یک موفقیت بی نظیر شما را صدا میکند اما از خداوند متعال غافلگیر نشوید.
بهمن ماه: در حد توانتان تلاش کنید و از آنچه که دارید لذت ببرید. تمام عمر را در حسرت بسر نبرید. در برابر مشیت الهی جای بحث نیست. خدا از هر کسی بهتر میداند که خیر هر کس در چیست. از بابت کمب
دوستان عزیزم سلام. لطفا چند دقیقه وقت بذارید و این ایمیل رو بخونید.
دو هفته پیش دختری 25 ساله در اثر ایست قلبی فوت کرد. مرگش خیلی زیاد هممون و مخصوصا خانواده اش رو متاثر کرد. دختر وقتی دچار حمله قلبی شد تو خونه تنها بود و کسی نبود که با یه CPR ساده جونش رو نجات بده. افسوس.
این ایمیل یه ساعت پیش به دست من رسید. افسوس خوردم و آرزو کردم ای کاش اون دختر هم اونو دیده بود و فرصت پیدا می کرد که به خودش کمک کنه.
براتون ترجمه ش کردم. خواهش می کنم بخونیدش و به خاطر بسپارید و برای دوستانتون هم بفرستید.
!!!!!! آنچه همه باید بدانند !!!!!!
فرض کنید ساعت 6:15 بعد از ظهر است و شما بعد از یک روز کاری سخت غیر معمول به خانه تان بر می گردید (البته به تنهایی). شما به شدت خسته و غمگین هستید. ناگهان یک درد شدید در ناحیه سینه خود احساس می کنید که به طرف بازو و نیز به آرواره شما زبانه می کشد. فاصله خانه شما تا نزدیک ترین بیمارستان فقط 5 مایل (حدود 8 کیلومتر) است. متاسفانه، نمیدانید که آیا می توانید تا رسیدن به بیمارستان تحمل کنید یا نه. شما آموزش کمک های اولیه (CPR) را بلدید، اما نمی دانید چگونه این کمک ها را روی خودتان انجام دهید.
چگونه وقتی تنها هستیم از یک حمله قلبی جان سالم به در ببریم
بسیاری از مردم، زمانی که با حمله قلبی مواجه می شوند، تنها و بدون کمک هستند. شخصی که ضربان قلب او نا منظم است و کسی که شروع به احساس ضعف می کند، تنها حدود 10 ثانیه پیش از از دست دادن هوشیاریش وقت دارد. به هر حال، این قربانیان می توانند با سرفه های مکرر و شدید به خود کمک کنند. پیش از هر سرفه باید نفس عمیق بکشید، و سرفه باید عمیق و کش دار باشد و خلط سینه را از عمق سینه ایجاد کنید. توالی یک نفس و یک سرفه باید حدودا هر 2 ثانیه یکبار بدون توقف تکرار شود تا کمک برسد و یا ضربان قلب دوباره به حالت عادی باز گردد. نفس های عمیق اکسیژن را به داخل شش ها می کشد و حرکت های سرفه موجب فشار به قلب و تداوم جریان گردش خون توسط آن می شود. همچنین این فشار فشرده کننده روی قلب موجب بازیابی ریتم نرمال ضربان آن می شود. بدین طریق، قربانیان حملات قلبی می توانند تا رسیدن به بیمارستان حیات خود را حفظ کنند.هترین سن برای ازدواج چند سالگی است؟
«۸۴سالگی! چون در آن سن مجبور نیستید کار کنید و میتوانید هی دراز بکشید و فقط همدیگر را دوست داشته باشید.» جودی، 8 ساله
«مهدکودکم که تمام بشود، میروم و برای خودم دنبال زن میگردم!» تام، 5 ساله
در اولین قرار ملاقات، زن و مردها به هم چه میگویند؟
«در اولین قرار ملاقات فقط به هم دروغ میگویند و این معمولا باعث میشود که از هم خوششان بیاید و یک قرار دوم بگذارند.» مایک، 10 ساله
مساله حیاتی: بهتر است آدم ازدواج کند یا مجرد بماند؟
«دخترها بهتر است مجرد بمانند، اما پسرها باید ازدواج کنند چون یک نفر را لازم دارند که دنبالشان راه بیفتد و تمیز کند!» لینت، 9 ساله
«بابا این چیزها سردرد میآورد. من فقط یک بچهام. من همچین بدبختیهایی نمیخواهم.» کنی، 7 ساله
چرا دو نفر عاشق هم میشوند؟
«هیچ کس نمیداند چه اتفاقی میافتد، ولی من شنیدهام که یک ربطهایی به بویی که آدم میدهد دارد، برای همین است که مردم این قدر عطر و ادکلن میخرند.» جین، 9 ساله
«میگویند یکی به قلب آدم تیر میزند و این حرفها، ولی مثل اینکه بقیهاش این قدر درد ندارد.» هارلن، 8 ساله
عاشق شدن چطوری است؟
«مثل یک بهمن که برای زنده ماندن باید زود از زیر آن فرار کنی.» راجر، 9 ساله
«اگر عاشق شدن مثل یادگرفتن حروف الفبا سخت است، من یکی که نمیخواهم. خیلی طول میکشد.» لئو، 7 ساله
نقش خوشتیپی در عشق
«اگر میخواهید کسی که در حال حاضر جزئی از خانوادهتان نیست، دوستتان داشته باشد، خیلی مهم نیست که خوشگل باشید.» ژوانه، 8 ساله
«فقط قیافه مهم نیست. من را نگاه کنید. خیلی خوشتیپم. اما هنوز کسی پیدا نکردهام که با من ازدواج کند.» گری، 7 ساله
«زیبایی یک چیز ظاهری است، نمیتواند خیلی ماندگار باشد.» کریستینه، 9 ساله
چرا عشاق دست هم را میگیرند؟
«میخواهند مطمئن شوند که حلقههایشان نمیافتد، چون خیلی بالایش پول دادهاند.» دیو، 8 ساله
عقاید محرمانه درباره عشق
«من عشق را دوست دارم، فقط به شرطی که وقتی تلویزیون کارتون میدهد، اتفاق نیفتد.» آنیتا، 6ساله
«عشق آدم را پیدا میکند، حتی اگر خودت را از آن پنهان کنی. من از 5 سالگی تلاش میکنم که خودم را از آن پنهان کنم ولی دخترها مدام پیدایم میکنند.» بابی، 8ساله
«خیلی دنبال عشق نیستم. فکر میکنم کلاس چهارم بودن به اندازه کافی سخت هست.» رژینا، 10 ساله
ویژگیهای شخصی برای اینکه عاشق خوبی باشید
«یکی از شما باید بلد باشد که خوب چک بنویسد، چون حتی اگر صد هزار کیلو هم عشق داشته باشید، باز هم یک قبضهایی هست که باید پرداخت کنید.» آوا، 8 ساله
راههایی که میشود کسی را عاشق خودتان کنید
«به آنها بگویید که فروشگاههای زنجیرهای شکلات دارید.» دل، 6 ساله
«یک سری کارها را نکنید مثلا اینکه کتانی سبز بدبو داشته باشید... ممکن است با این کارتان توجه کسی را جلب کنید اما توجه، عشق نیست. » آلونزو، 9 ساله
«یکی از راههایش این است که دختر مورد نظر را برای غذاخوردن بیرون دعوت کنید. حتما یک چیزی بخرید که دوست دارد؛ مخصوصا سیبزمینی سرخ کرده.» بارت، 9ساله
چطوری میشود فهمید دو تا آدمی که توی رستوران غذا میخورند عاشق هم هستند؟
«فقط نگاه کنید و ببینید که مرد صورت حساب را برمیدارد یا نه. این راهی است که میشود فهمید عاشق شده یا نه.» جان، 9 ساله
«عاشقها فقط به هم خیره میشوند و غذایشان سرد میشود. بقیه بیشتر به غذا توجه میکنند.» براد، 8 ساله
«اگر یکی از آن دسرهایی سفارش بدهند که با آتش درست میکنند، عاشقند. چون یعنی قلب خودشان هم آن جوری است... توی آتش» کریستینه، 9 ساله
وقتی مردم میگویند: دوستت دارم، به چه فکر میکنند؟
«به خودشان میگویند: بله واقعا دوستش دارم. ولی کاش میشد حداقل روزی یک بار دوش بگیرد.» میشله، 9ساله
چطور میشود عاشق ماند؟
«اسم زنتان را فراموش نکنید... این کار کل عشق را نابود میکند.» راجر، 8 ساله
«همسرتان را زیاد ببوسید. این کار باعث میشود او یادش برود که شما هیچ وقت آشغال را بیرون نمیگذارید.» رندی، 8ساله
علت قبول نشدن در کنکور!؟!؟
چرا که سال فقط 365 روز است. در حالی که:
1) در سال 52 جمعه داریم و میدانید که جمعه ها فقط برای استراحت است به این ترتیب 313 روز باقی میماند.
2)
حداقل 50 روز مربوط به تعطیلات تابستانی است که به دلیل گرمای هوا مطالعه
ی دقیق برای یک فرد نرمال مشکل است. بنابراین۲۶۳ روز دیگر باقی میماند.
3) در هر روز 8 ساعت خواب برای بدن لازم است که جمعا" 122 روز میشود. بنابراین 141 روز باقی میماند.
4) اما سلامتی جسم و روح روزانه 1 ساعت تفریح را میطلبد که جمعا" 15 روز میشود. پس 126 در روز باقی میماند.
5) طبیعتا" 2
ساعت در روز برای خوردن غذا لازم است که در کل 30 روز میشود. پس 96 روز باقی میماند.
6)
1 ساعت در روز برای گفتگو و تبادل افکار به صورت تلفنی لازم است. چرا که
انسان موجودی اجتماعی است. این خود 15 روز است. پس 81 روز باقی میماند.
7) روزهای امتحان 35 روز از سال را به خود اختصاص میدهند. پس 46 روز باقی میماند.
8) تعطیلات نوروز و اعیاد مختلف دست کم 30 روز در سال هستند. پس 16 روز باقی میماند.
9) در سال شما 10 روز را به بازی میگذرانید. پس 6 روز باقی میماند.
10) در سال حداقل 3 روز به بیماری طی میشود و 3 روز دیگر باقی است .
11) سینما رفتن و سایر امور شخصی
هم 2 روز را در بر میگیرند. پس 1 روز باقی میماند.
12) 1 روز باقی مانده همان روز تولد شماست. چگونه میتوان در آن روز درس خواند؟!!
صبح شده است
و خورشید نمنمک از کنج آسمان سلامت می کند
و تو می توانی برای گنجشک و گربه غذا ببری
و کاکتوس را آب دهی
و نسیم صبحگاهی را در ریه هایت استشمام کنی
فرصت داری تا شب بهترین روزت را بگذرانی
شروع که می کنی یاد او را فراموش نکن
http://zemestun.blogsky.com/
در یکی از کشورها یک مرکز خرید شوهر وجود داشت که ?طبقه بودکه دختر ها به روزی دو دختر به این مرکز خرید رفتن در طبقه اول نوشته بوداین مردان شغل خوب در طبقه دوم نوشته بود این مردان شغل خوب با حقوق زیاد و بچه های دوست داشتنی طبقه سوم نوشته بود این مردان شغل خوب با درامد زیاد بچه های دوست داشتنی و طبقه چهارم نوشته بود این مردان شغل خوب با درامد زیاد بچه های دوست داشتنی
انجا می رفتن و شوهری برای خود می گرفتن.
شرایط این مرکز خرید این بود هر کس فقط می توانست یک بار از این مرکز خرید
کند و به هر طبقه که می رفت دیگه نمی توانست به طبقه قبل برگردد.
و بچه های دوست داشتنی دارند دختری که تابلو را خوانده بود گفت از بی کاری
بهتره ولی می خوام ببینم که بالاتری ها چی دارند؟
و چهره زیبا دارند. دختر گفت هوم م م م طبقه بالاتر چه جوری؟
چهره ای زیبا ودرکار خانه هم کمک می کنند. دختر گفت وای ی ی چه قدر وسوسه انگیز
ولی بریم بالا تر ببینیم چه خبره؟
چهرهای زیبا و در کار خانه به همسر خود کمک می کنند هدفی عالی در زندگی دارند.
دختر:وای چه قرد خوب پس چه چیزی ممکنه در طبقه اخر باشه؟پس رفتن به طبقه پنجم
طبقه پنجم:این طبقه فقط برای این است که ثابت کند زنان راضی شدنی نیستنند.و
از اینکه به مرکز ما امدید متشکریم روز خوبی را برای شما آرزو می کنیم.
یک شب که من و همسرم توی رختواب مشغول ناز و نوازش بودیم. در حالی که احتمال
وقوع حوادثی هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد یک دفعه خانم برگشت و به من گفت: "من
حوصلهاش رو ندارم فقط میخوام که بغلم کنی."
چی؟ یعنی چه؟
و اون جوابی رو که هر مردی رو به در و دیوار میکوبونه بهم داد:
تو اصلاً به احساسات من به عنوان یک زن توجه نداری و فقط به فکر رابطهی فیزیکی
ما هستی!
و بعد در پاسخ به چشمهای من که از حدقه داشت در میاومد اضافه کرد:
تو چرا نمیتونی من رو بخاطر خودم دوست داشته باشی نه برای چیزی که توی رختواب
بین من و تو اتفاق میافته؟
خوب واضح و مبرهن بود که اون شب دیگه هیچ حادثهای رخ نمیده. برای همین من هم
با افسردگی خوابیدم.
فردای اون شب ترجیح دادم که مرخصی بگیرم و یک کمی وقتم رو باهاش بگذرونم. با هم
رفتیم بیرون و توی یک رستوران شیک ناهار خوردیم. بعدش رفتیم توی یک بوتیک بزرگ
و مشغول خرید شدیم.
چندین دست لباس گرون قیمت رو امتحان کرد و چون نمیتونست تصمیم بگیره من بهش
گفتم
که بهتره همه رو برداره. بعدش برای اینکه ست تکمیل بشه توی قسمت کفشها برای هر
دست لباس یک جفت هم کفش انتخاب کردیم. در نهایت هم توی قسمت جواهرات یک
جفت گوشوارهای
الماس.
حضورتون عرض کنم که از خوشحالی داشت ذوق مرگ میشد.. حتی فکر کنم سعی کرد من و
امتحان که چون ازم خواست براش یک مچبند تنیس بخرم، با وجود اینکه حتی یک بار
هم راکت تنیس رو دستش نگرفتهبود. نمیتونست باور کنه وقتی در جواب درخواستش
گفتم: "برشدار عزیزم."
در اوج لذت از تمام این خریدها دست آخر برگشت و بهم گفت: "عزیزم فکر کنم
همینها خوبه. بیا بریم حساب کنیم."
در همین لحظه بود که گفتم: "نه عزیزم من حالش و ندارم."
با چشمای بیرون زده و فک افتاده گفت:"چی؟"
عزیزم من میخوام که تو فقط کمی این چیزا رو بغل کنی. تو به وضعیت اقتصادیه من
به عنوان یک مرد هیچ توجهی نداری و فقط همین که من برات چیزی بخرم برات مهمه."
و موقعی که توی چشماش میخوندم که همین الاناست که بیاد و منو بکشه اضافه کردم:
"چرا نمیتونی من و بخاطر خودم دوست داشتهباشی نه بخاطر چیزایی که برات
میخرم؟"
خوب امشب هم توی اتاقخواب هیچ اتفاقی نمیافته فقط دلم خنک شده که فهمیده
"هرچی عوض داره گله نداره