شبدر

شبدر

شبدر

شبدر

هیچ

این منم بازیگر دنیای هیچ

هیچ برهیچ است دنیا هیچ هیچ

عده ای سرگشته ودرخواب خویش

نیک میلولند در گنداب خویش

مردمانی از تبار خون وننگ

قلبهاشان زآهن و سنگ است .سنگ

غرقه در شهوت به ظاهر پاکباز

با زنان فاحشه غرق نیاز

صورتک هایی به رنگ آفتاب

!نیک بازی می کند. دنیای ناب

هر قدم را بردوراهی می نهند

چشم ها را بر تباهی می نهند

خانه هاشان مامن راز ونیاز

لیک تنها حق بداند چیست راز

این من رسوا جدا مانده ز خویش

کزنگاهم هر دلی گشته ست ریش

مانده درخلوت به رسم کودکان

می هراسم از عیان واز نهان

گاهگاهی بر خودم هی می زنم

درسکوت بادیه نی می زنم

گاهگاهی پرسه درشهرخسان

گاه می گریم به حال ناکسان

غرقه در مرداب باطل می شوم

سوگوارواژه دل می شوم

آخرآن غصه زهی فریاد شد

هستیم خنیاگراین داد شد

کزفغانی روز و شب نالیده ام

با کلام دل به خود بالیده ام

نیک دانم این گناه است و عذاب

گرببینی صورت و تعبیرخواب

خواب بودو بازی عهد زمان

من کجا ماندم جدا از مردمان

خویش بازیگر به سان دیگران

پرده اندازید. رو شد هر نهان

ایمان 26/5/86

آرش کمانگیر

زندگانی شعله می خواهد

صدا سر داد

عمو نوروز

شعله ها را هیمه باید روشنی افروز

کودکانم داستان ما ز آرش بود

او به جان خدمتگزار باغ آتش بود

روزگاری بود

روزگار تلخ و تاری بود

بخت ما چون روی بد خواهان ما تیره

دشمنان بر جان ما چیره

سنگر آزادگان خاموش

خیمه گاه دشمنان پر جوش

دشمنان بگذشته از سر حد و از بارو

باغهای آرزو بی برگ

آسمان اشکها پر بار

انجمن ها کرد دشمن

رایزنها گرد هم آورد دشمن

تا به تدبیری که در نا پاک دل دارند

هم به دست ما شکست ما بر اندیشند

نازک اندیشانشان، بی شرم

که مبادشان دگر روز بهی در چشم

یافتند فسونی را که می جستند

چشمها با وحشتی در چشم خانه هر طرف را جستجو می کرد

این خبر را هر دهانی زیر گوشی بازگو می کرد

آخرین فرمان

آخرین تحقیر

مرز را پرواز تیری میدهد سامان

گر به نزدیکی فرود آید

خانه هامان تنگ

آرزومان کور

ور بپرد دور

تا کجا؟ تا چند؟

آه ... کو بازوی پولادین و کو سر پنجه ایمان

لشکر ایرانیان در اضطرابی سخت درد آور

دو دو و سه سه به پچ پچ گرد یکدیگر

کودکان بر بام

دختران بنشسته بر روزن

مادران غمگین کنار در

کم کمک در اوج آمد پچ پچ خفته

خلق چون بحری بر آشفته

بجوش آمد

خروشان شد

بموج آمد

و برش بگرفت و مردی چون صدف از

سینه بیرون داد

منم آرش

چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن

منم آرش سپاهی مرد آزاده

به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را

اینک آماده

میجوییدم نسب

فرزند رنج و کار

گریزان چون شهاب از شب

چو صبح آماده دیدار

مبارک باد آن جامه که اندر رزم پوشندش

گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش

درین پیکار

در این کار

دل خلقی است در مشتم

امید مردمی خاموش هم پشتم

کمان کهکشان در دست

کمانداری کمانگیرم

شهاب تیزدو تیرم

ستیغ سر بلند کوه مأوایم

به چشم آفتاب تازه رس جایم

مرا تیر است آتش پر

مرا باد است فرمانبر

پس آنگه سر بسوی آسمان بر کرد

به آهنگی دگر گفتار دیگر کرد

در ودای واپسین صبح، ای سحر بدرود

که با آرش تو را آخرین دیدار خواهد بود

به صبح راستین سوگند

به پنهان آفتاب مهر بار پاک بین سوگند

که آرش جان خود در تیر خواهد کرد

پس آنگه بی درنگی خواهدش افگند

نیایش را، دو زانو بر زمین بنهاد

بسوی قله ها دستان زهم بگشاد

برآ، ای آفتاب، ای توشه امید

برآ ای خوشه خورشید

تو جوشان چشمه ای، من تشنه ایی بی تاب

برآ سریز کن، تا جان شود سیراب

چو پا در کام مرگی تند خو دارم

چو در دل جنگ با اهریمنی پرخاشجو دارم

به موج روشنایی شستشو خواهم

ز گلبرگ تو، ای زرینه گل، من رنگ و بو خواهم

زمین خاموش بود و آسمان خاموش

تو گویی این جهان را بود با گفتار آرش گوش

دشمنانش در سکوتی ریشخند آمیز، راه وا کردند

کودکان از بامها او را صدا کردند

مادران او را دعا کردند

پیر مردان چشم گرداندند

دختران، بفشرده گردنبندها در مشت

همره او قدرت عشق و وفا کردند

آرش اما همچنان خاموش

از شکاف دامن البرز بالا رفت وز پی او

پرده های اشک پی در پی فرود آمد

شامگاهان

راهجویانی که می جستند آرش را بروی

قلعه ها، پیگیر

باز گردیدند،

بی نشان از پیکر آرش

و با کمان و ترکشی بی تیر

آری، آری جان خود در تیر کرد آرش

کار صدها صد هزاران تیغه شمشیر کرد آرش

تیر آرش را سوارانی که می راندند بر جیحون

بدیگر نیمروزی از پی آن روز

نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند

و آنجا را، از آن پس

مرز ایرانشهر و توران باز نامیدند

سیاوش کسرایی