از دور خیره اش بودم؛ مدام در حال بوسیدن بود، لب هایش که خسته شد، دوید و آمد کنارم نشست. طفلک لب هایش خشک شده بود از آن همه بوسه.انگشت در دهان کردم و به آن ها کشیدم.
پرسیدم: چه می کنی؟
گفت: بوسه هایش را می خرم.
موقع رفتن به تمامی در های امام زاده دست کشیدم، همگی تر بودند.