همه چیز به ما بستگی دارد در زندگی هر کدام از ما ممکنه فراز و نشیبهای بسیار زیادی
وجود داشته باشه. ممکنه بعضی وقتها ما دچار مشکلاتی بشیم که اکثراً خودمون
اونها رو رقم زدیم و زمانیکه با اونها دست و پنجه نرم میکنیم ممکنه شکست
بخوریم و این شکست رو دست تقدیر و سرنوشت و ... بدونیم. در صورتیکه اصلاً
اینطور نیست. بلکه خود ما همه کارها رو انجام دادیم. بهتره توی زندگیمون
همیشه قدر اون چیزی که هستیم رو بدونیم و همه تلاشمون در این باشه که روز
به رزو بهتر بشیم. لئوناردو داوینچی به هنگام کشیدن تابلوی شام آخر، دچار مشکل
بزرگی شد. او میبایست نیکی را به شکل ((عیسی)) و بدی را به شکل ((یهودا
)) یکی از یاران عیسی که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند، تصویر
میکرد. کار را نیمه تمام رها کرد تا مدلهای آرمانیاش را پیدا کند. روزی
در یک مراسم همسرایی، تصویر کامل مسیح را در چهره یکی از جوانان همسرا
یافت. جوان را به کلیسا دعوت کرد و تابلو را به او نشان داد. سپس جوان را
به کارگاهش برد و از چهرهاش اتودها و طرحهایی برداشت.
سه سال گذشت، تابلو شام آخر، تقریباً تمام شده بود اما داوینچی هنوز برای یهودا مدل مناسبی پیدا نکرده بود. کاردینال مسئول کلیسا کمکم به او فشار آورد که نقاشی روی دیوار را زودتر تمام کند. نقاش، پس از روزها جستجو، جوان شکسته و ژندهپوش و مستی را در جوی آبی یافت.
از دستیارانش خواست او را به کلیسا بیاورند، چون دیگر
فرصتی برای طرح برداشتن از او نداشت. گدا را که درست نمیفهمید چه خبر است
به کلیسا آوردند. دستیاران داووینچی سرپا نگهش داشتند و در همان حالت،
داوینچی از خطوط بیتقوایی، گناه و خودپرستی که به خوبی بر آن چهره نقش
بسته بود، طرحی کشید.
وقتی کار تمام شد، گدا که دیگر مستی از سرش پریده بود،
چشمهایش را باز کرد و نقاشی پیش رویش را دید و با آمیزهای از شگفتی و
اندوه گفت:
- ((من این تابلو را قبلاً دیدهام))
داوینچی شگفت زده پرسید:
- ((کجا؟))
- سه سال پیش، قبل از اینکه همه چیزم را از دست
بدهم، زمانی که در یک گروه همسرایی آواز میخواندم و زندگی زیبایی داشتم،
هنرمندی از من دعوت کرد تا مدتی نقاشی چهره عیسی بشوم.
جوانی که روزی از چهره اون داوینچی نیکویی رو کشیده بود
تونست خودش رو به جایی برسونه که تبدیل به تاریکی و زشتی بشه. ما انسانها
خیلی وقتها به خاطر اینکه دوست داریم خودمون رو با دیگران مقایسه بکنیم و
یا حتی خودمون رو کمتر از اونها بدونیم و سعی کنیم کارهای اونها رو انجام
بدیم، خودمون رو از دست میدیم. کمی به اون چیزی که خدا ما رو برای اون
آفریده فکر کنیم. قدر اون چیزی که هستیم رو بدونیم.
حرفم رو با یک بیت شعر و چند جمله تموم میکنم:
مولوی:
ساعتــی میزان اینی، ساعتــی میـــــــــــزان آن
یک نفس میزان خود باش تا شوی موزون خویش
ما سه چهارم از اصالت وجودی خود را به قیمت شبیه شدن به دیگران از دست میدهیم.
به دنیا آمدهای، درست مانند کتابی باز و نانوشته، باید سرنوشت خود را رقم زنی، خود و نه کس دیگر.
خالق سرانجام خود باش. همچون بذر بمانی و بمیری اما میتوانی گل باشی و بشکفی، میتوانی درخت باشی و ببالی.
شاد و پیروز باشید
--------------------------------------------------------------------------------
هفت راه کاشتن بذر آرامش و سعادت درذهن
قانون: بیائید ذهنمان را سرشار از فکر آرامش، شجاعت، سلامتی و امید کنیم زیرا زندگی ما همان چیزی است که ذهنمان می سازد.
قانون 2: بیائید حتی با دشمنان حتیٌ الامکان درگیر نشویم ، زیرا این کار بیشتر از آن که آنها را آزرده خاطر کند، از ما نیرو می گیرد.بیائید حتی یک دقیقه را هم صرف فکر درباره کسانی که دوست نداریم نکنیم.
قانون 3: الف- به جای نگرانی درباره ناسپاسی، انتظار ناسپاسی داشته باشیم. یادمان باشد که حضرت مسیح فقط در یک روز ده آدم جذامی را شفا داد وفقط یک نفر از او تشکر کرد. ب- یادمان باشد که تنها راه دست یافتن به خوشحالی وسعادت، انتظار تشکر از دیگران نیست، بلکه بخشش را باید به خاطر شادی بخشش دوست داشت. د- یادمان باشد که سپاسگزاری را باید همچون بذری کاشت بنابراین اگردوست داریم، فرزندانمان آدمهای شکرگزاری بار بیایند، باید این صفت را به آنها بیاموزیم. قانون4: همیشه چیزهایی را که باید شکرشان را به جا بیاورید بشمارید، نه مشکلاتتان را. قانون 5: از دیگران تقلید کورکورانه نکنیم. خودمان را بشناسیم وخودمان باشیم زیرا حسادت یعنی جهل و تقلید یعنی خودکشی. قانون 6: وقتی تقدیر به دستمان یک لیمو ترش میدهد، از آن شربت درست کنیم. قانون 7: با اندکی شاد کردن دیگران، اندوه خود را از یاد ببریم. وقتی به دیگران نیکی می کنید به خود نیکی کرده اید